در مسجد نشسته بودیم که
#یک_داستان
✍در مسجد نشسته بودیم که پیرمردی که در حال چرت بود، لحظه ای از خود غافل شد و سکوت مجلس شکست و عده ای را شیطان خواطر بر خنده زد.
عالِم مجلس وقتی دید صدای خنده مردم قطع نمی شود و پیرمرد بعد از بیداری از شرم صورت اش سرخ شده است، خطاب به پسر نوجوان اش که در برابر او نشسته بود با صدای بلند گفت: پسرم! برو دست و صورت خود آب بزن و برگرد…
پسر سریع امر پدر اطاعت کرد و از مجلس برخاست…. با این حرکت حکیمانه عالم، خنده شیطان از مجلس رفت…..
بعدها از پسرش شنیدم که پدرش به او گفته بود، پسرم! گمان نکن من تو را تحقیر کردم چون همه می دانستند خطا از تو نیست بلکه با این کار خواستم اهل مجلس بدانند آبروی مردم، از آبروی فرزند من که آبروی من است بیشتر و بالاتر است تا پی به خطای شیطانی خود ببرند و شرم کنند و ساکت شوند….
إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَتَقُولُونَ بِأَفْوَاهِكُمْ مَا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَتَحْسَبُونَهُ هَيِّنًا وَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ (۱۵_نور)
زیرا شما آن سخنان را از زبان یکدیگر تلقّی کرده و حرفی بر زبان میگفتید که علم به آن نداشتید و این کار را سهل و کوچک میپنداشتید در صورتی که نزد خدا (گناهی) بسیار بزرگ بود.
مراد از “وَتَحْسَبُونَهُ هَيِّنًا” این است که ما گاهی گناهانی را مثل آب خوردن انجام می دهیم در حالی که نزد خدا معصیت و عصیان بسیار بزرگی است.